درس گرفتن از هزار پا (داتسان کوتاه) 20 بی دست و پایی هزار پایی را کشت. صاحبدلی از آنجا می گذشت گفت: سبحان الله، این هزار پا با هزار پایی که داشت چون اجلش رسید نتوانست از این بی دست و پا بگریزد. چو آید ز پی دشمن جــان ستان ببندد اجــل پای اســــــــــب دوان در آن دم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشـــــــــــید درباره داستان کوتاه , برچسب ها داستان , داستان کوتاه , حکایت , گلستان سعدی , سعدی , گلستان , حکایت های گلستان سعدی , عباس بازدید : 1220 دوشنبه 30 دي 1392 زمان : 8:27بعد از ظهر نظرات (0)
مطالب مرتبط کلید رسیدن به اهداف معرفی سه تن از شاگردان ایرانی امام باقر (ع) خاصیت صدقه آشکار (داستان کوتاه) + تصویر نوشته اندازه نگه دار! (حکایت) و الکاظمین الغیظ.... ( داستانی از امام سجاد (ع) ) تاثیر یک سخن امام کاظم (ع) خواب نیم روز (حکایت) احترام امیرالمومنین (ع) به کافر نیرزد عسل جان من زخم نیش (حکایتی از بوستان سعدی) دلت می خواهد خلیفه باشی؟ (حکایت)
ارسال نظر برای این مطلب نام ایمیل (منتشر نمیشود) وبسایت کد امنیتی نظر خصوصی مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]